گاهی آنقدر عذاب میکشی و آنقدر به نقطهی ذوب و انجمادِ مداوم میرسی؛ که سنگِ صبر و طاقتت میشکند، ناگهان قیدِ همه چیز را میزنی و بیخیالِ خواستنها، داشتنها و رسیدنها میشوی...
از این نقطه تا نقطهی بیتفاوت شدن به چیزها و آدمهایی که روزی برای داشتن و به دست آوردنشان آسمان را به زمین میدوختی؛ راه زیادی نیست.
به این نقطه که رسیدی؛ یادگرفتهای که نه هیچ چیز و نه هیچکس ارزشِ این را ندارد که بخاطرش به خودت سخت بگیری و لحظهها را به کامِ احساست تلخ کنی، آسوده و آرام، در جادهی زندگیات قدم میزنی؛ بی آنکه به فکرِ بیمهریِ کسی باشی و در حسرتِ نداشتنِ چیزی...
اهمیت نمیدهی به خیلی چیزها... دلخوشیهای سادهی هرروزهات را در آغوش میگیری و با تمامِ هوش و منطق و حواست؛ در آرامشی تدریجی، زندگی میکنی.
@yavaashaki ✍
...